شرکت تبلیغاتی نازنین مجری تبلیغات شما از طراحی تا چاپ و اجرا در زمینه های: 09177365359 |
چو ایران نباشد تن من مباد
شجره نامه کورش کبیر
هخامنش
چیژ پژ اول
کمبوجیه اول
کوروش اول
چیژ پژ دوم
کورش دوم آریارمنا
کمبوجیه دوم ارشام
کورش سوم (کورش بزرگ)
ویشتاسبکمبوجیه سوم داریوش اول
******************************************************************************************
کورش از تولد تا حاکمیت بر پارس و ماد
آستیاژ دستور داد که اگر از ماندان پسری متولد شد او را به هلاکت برسانند.پس از چند ماه ماندان همسر کمبوجیهپسری زایید و به حکم شاه آن پسر را از آنها گرفتند.آستیاژ طفل را به یکی از ندیمان خود به نام هارپاگوس سپرد وگفت او را به قتل برساند.
هارپاگوس از کشتن کودک خود داری کرده آن را به یک روحانی مزدا پرست به موسوم به میتری داتس(مهرداد) سپرد او کودک را باخود به قهستان (واقع در جنوب خراسان) برد و در آنجا بزرگ کرد و وقتی به مرحله ای از عمر رساند که باید به مکتب برود اورا به مکتب نشانید کورش در قهستان نه فقط سواد خواندن و نوشتن آموخت بلکه دامپروری آموخت و گیاهان صحرایی را شناخت. روزی میتری داتس متوجه شد که روی صورت کورش موی نرم روییده و دانست که سنین عمر آن پسر به پانزده سال رسیده وباید راز تولد او را فاش نماید او را به آتشکده قهستان برد و به او گفت:ای کورش تو تا امروز یقین داشتی که پسر من هستی در صورتی که چنین نیست گو این که من تو را مثل پسر خود دوست میدارم
کورش گفت:اگر من پسر تو نیستم پس پسر که هستم؟
میتری داتس گفت: پدرت از امرای پارس ومادرت یک شاهزاده است ولی من نام پدر ومادرت را به تو نخواهم گفت مگر این که سوگند یاد کنی از هیچ کس انتقام نگیری
کورش که از گفته آن مرد متعجب شده بود توضیح خواست که به چه مناسبت ممکن است انتقام بگیرد میت ری داتس گفت:بدین مناسبت که وقتی تو متولد شدی شخصی فرمان قتل تو را صادر کرد و آن کس که باید آن فرمان را اجرا کند از قتل تو خودداری نمود و تو را به من سپرد و من تورا به قهستان آوردم و در اینجا بزرگ کردم و تو اگر راز تولد خود را بروز دهی آن کس که باید تو را به قتل برساند ولی از قتل تو خودداری کرد کشته خواهد شد و تو هم به قتل خواهی رسید.
کورش سوگند یاد کرد که راز تولد خود را بروز ندهد مگر موقعی که برای آن شخص و خود وی خطری وجود نداشته باشد. آن گاه میتری داتس راز ولادت کورش را برای او افشاء کرد
.کورش با این که دانست یک شاهزاده است مدّت یک سال دیگر در قهستان به سر برد ودر آن مدّت می اندیشید که از چه راه خود را به مرتبه ای برساند که در خور تبار او باشد و عاقبت متوجه شد که راه به دست آوردن مقام ورود به خدمت ارتش است.
وقتی سنوات عمر کورش به شانزده سالگی رسید از ناپدری خود وداع نمود و راه هگماتانه پایتخت آستیاژ را در پیش گرفت تا این که وارد ارتش شود .
کورش در ارتش به سرعت پیشرفت کرد و به مناسبت شجاعت و لیاقتی که از خود در جنگ با راهزنان آشوری نشان داده بود ترفیع پیدا کرده به درجه تاخیاک (یعنی فرمانده یکصد نفر ) رسید. در همان سال از پارس خبر رسید که کمبوجیه (پدر کورش) مشغول گرد آوری قشون برای حمله به ماد است آستیاژ پیغامی به کمبوجیه فرستاد : شنیده ام قشون خود را برای حمله به کشور من گرد می آوری آگاه باش اگر به یک وجب از خاک کشور من تجاوز نمایی با این که داماد من هستی زنده پوستت را خواهم کند واز کاه خواهم انباشت. کمبوجیه پیام پادشاه ماد را دریافت کرد ام دست از جمع آوری سرباز برنداشت و آستیاژ یقین حاصل کرد که امیر پارس قصد تجاوز به کشور او را دارد. این بود که امر کرد قشون گرد آورند و فرماندهی آن را بر عهده هارپاگوس گذاشت و به او گفت: به پارس برو و سر کمبوجیه را از بدن جدا کن و برای من بفرست.
قبل از اینکه قشون پادشاه ماد از همدان عازم پارس شود آستیاژ طبق معمول در صدد بر آمد قشون را سان ببیند (یعنی از قشون بازدید نماید). ارتش به دستور هارپا گوس در یک نقطه صف بست و افسران مقابل واحدهای خود قرار گرفتند و از جمله کورش که فرمانده یک تاخیاک بود مقابل سربازانش ایستاد. آستیاژ سوار بر اسب آهسته از مقابل واحدهای قشون عبور می کرد و هارپاگوس پشت سر او می آمد و فرماندهان واحد هارا نام میبرد تا به کورش رسیدند قبل از اینکه هارپاگوس نام فرمانده را ببرد چشمهای آستیاژ به صورت کورش دوخته شد و عنان اسب را کشید هارپاگوس نیز اسب خود را متوقف ساخت آستیاژ بدون پلک زدن کورش را مینگریست و افسر جوان هم چشم از پادشاه ماد بر نمیداشت ولی نه از روی خیرگی بلکه برای اطاعت از آیین سربازی (زیرا مقرر بود که وقتی فرمانده کل یا افسر مافوق یک افسر مادون یا یک سرباز را مینگرد افسر مادون یا سربازهم باید چشم به چشم فرمانده بدوزد) یک فرمانده تاخیاک در آن عصر افسری بر جسته نبود که در هنگام سان توجه یک پادشاه را جلب کند و هارپاگوس که دید پادشاه بدون تکلم آن افسر جوان را مینگرد به نوبه خود با تو جه بیشتری به آن افسر نگاه کرد.
آستیاژ پرسید: ای جوان اسم تو چیست؟
افسر جوان پاسخ داد: پادشاها اسمم کورش است.
آستیاژ پرسید: پدرت کیست؟
افسر جوان پاسخ داد: پادشاها همه گویند که من پدر خود را نمی شناسم.
آستیاژ خطاب به فر مانده ارتش گفت: هارپاگوس این جوان طوری به کمبوجیه شبیه است که من وقتی آورا دیدم به خود گفتم که پسر کمبوجیه میباشد یا برادرش.سپس رو به کورش کرد و از او پرسید: آیا تو با کمبوجیه داماد من نسبتی داری؟
کورش گفت: پادشاها من هرگز او را ندیده ام.
آستیاژ اسبش را به حرکت در آورد و از مقابل کورش رد شد و پس از چند قدم عنان اسب را کشید و به هارپاگوس گفت: قبل از صبح فردا که قشون از اینجا به طرف پارس حرکت میکند راجع به پدر این افسر جوان تحقیق کن و نتیجه تحقیق خود را به اطلاع من برسان.
هارپاگوس گفت: اطاعت میکنم.
کورش دید که آستیاژ چند قدم دورتر عنان اسب را کشید و با هارپاگوس راجع به او صحبت کرد و وی را به هارپاگوس نشان داد و متوجه شد که جانش در معرض خطر قرار گرفته چون اگر آستیاژ بفهمد که او پسر کمبوجیه است وی را خواهد کشت.
کورش دچار تشویش شد و نتوانست برای خود تکلیفی معیین نماید. او میدانست که پس از خاتمه سان هارپاگوس وی را احضار خواهد کرد و از او راجع به پدرش تحقیق خواهد نمود و وی نمیتواند دروغ بگوید و مجبور است حقیقت را بگوید (زیرا در بین ایرانیان باستان دروغگویی از گناهان بزرگ محسوب میشد) و آنگاه هار پاگوس هویت واقعی او را برای شاه بروز خواهد داد و آستیاژ فرمان قتلش را صادر خواهد کرد. کورش میتوانست قبل از خاتمه سان از آن میدان خارج شود و برود و خود را به پارس نزد پدر برساند لیکن آن عمل را فرار میدانست و روحیه سربازی او اجازه نمیداد که فرار کند و میدانست که اگر فرار نماید نزد خود محکوم خواهد گردید.افسر جوان نه میتوانست دروغ بگوید نه بگریزد و ناگزیر بود که به سرنوشت خود تن در دهد یعنی حقیقت را بگوید تا جلاد به حکم آستیاژ سر از بدنش جدا نماید. وقتی رشته افکار کورش به اینجا رسید به خاطر آورد که هارپاگوس فرمانده ارتش همان است که از طرف آستیاژ مأمور شد که او را به قتل برساند امّا از کشتن وی صرف نظر کرد و او را به میتری داتس سپرد تا به قهستان ببرد و پرورش نماید و اگر هارپاگوس هویت واقعی او را به شاه بروز دهد خود او مورد غضب قرار خواهد گرفت و کشته خواهد شد و لابد هارپاگوس برای حفظ جان خویش راه حلی پیدا خواهد کرد.
همین که آستیاژ رفت و سان خاتمه یافت هارپاگوس کورش را احضار نمود و با خود به سربازخانه برد و وارد اتاق خویش کرد.وقتی کورش وارد اتاق شد هارپاگوس گفت:نزدیک بیا
کورش نزدیک گردید. هارپاگوس از او پرسید: پدرت کیست ای جوان؟
کورش گفت:پدرم کمبوجیه دوم امیر پارس است.
رنگ از صورت هارپاگوس پرید و گفت: جوان این موضوع را انکار کن.
کورش گفت: چگونه انکار کنم آیا ممکن است دروغ بگویم؟
هارپاگوس گفت: آیا پدر رضاعی تو میتری داتس است؟
کورش گفت: بلی
هارپاگوس گفت:آیا مرا میشناسی و راجع به من از پدر رضاعی خود چیزی شنیده ای؟
کورش گفت: بلی و من میدانم آستیاژ بعد از این که من متولد شدم مرا به تو سپرد و دستور داد مرا به قتل برسانی ولی تو به من ترحم کردی و مرا به میتری داتس سپردی .
هارپاگوس گفت: اگر به خود ترحم نمیکنی به من که تو را از مرگ رهانیدم ترحم کن و نزد پادشاه اسم پدرت را بر زبان نیاور و بگو که پدرت را نمیشناسی چون اگر شاه بفهمد که تو پسر کمبوجیه هستی مرا با هولناک ترین شکنجه ها خواهد کشت.
کورش گفت: تو فرمانده سپاه هستی و میتوانی مرا از هگماتانه دور کنی و به من دستور بدهی که پیشاپیش به پارس بروم تا این که آستیاژ بار دیگر مرا نبیند ولی اگر مرتبه ای دیگر مرا دید و راجع به پدرم سوالات صریح از من کرد مجبورم راست بگویم و نمیتوانم روح خود را با دروغگویی محکوم معذب نمایم.
هارپاگوس چاره ای دیگر نداشت لذا به کورش اجازه داد که با سربازانش به عنوان طلایه عازم پارس شود و بکوشد هرچه زودتر بین خود و هگماتانه فاصله بیشتری به وجود آورد تا این که آستیاژ او را برنگرداند.
روز بعد آستیاژ از هارپاگوس پرسید: نتیجه تحقیق تو راجع به آن جوان چه شد؟
هارپاگوس گفت:آن جوان گریخت.
معلوم بود که هارپاگوس دروغ میگفت و کورش نگریخته بود بلکه به دستور فرمانده خود به عنوان طلایه جلو رفته بود.
آستیاژ فهمید که هارپاگوس کورش را گریزانده است و گفت: هارپاگوس تو نمی خواهی حقیقت را به من بگویی آیا این جوان پسر کمبوجیه است؟
هارپاگوس گفت: من دیروز خیلی از او تحقیق کردم تا بدانم پدرش کیست ولی او جوابی را که به شما داد تکرار کرد و گفت که پدرش را نمیشناسد.
آستیاژ دستور داد که هارپاگوس فرماندهی قشون اعزامی به پارس را به دیگری واگزارد و خود در هگماتانه بماند.
کورش بعد از این که به پارس رسید با نگهبانان قشون کمبوجیه مواجه گردید و آنها از عبورش ممانعت کردند و گفتند اگر قصد عبور از مرز پارس را داشته باشد خود و سربازانش کشته خواهند شد.
کورش گفت که میل دارد با کمبوجیه صحبت کند.
روزی که کورش را نزد کمبوجیه بردند چشمانش را بستند تا سپاه کمبوجیه را نبیند و در حضور کمبوجیه چشمانش را گشودند. وقتی چشمان کورش را گشودند همه از فرط شباهت آن جوان به پدرش متعجب شدند.
کمبوجیه گفت: تو کیستی ای جوان؟
کورش گفت:من پسرت هستم ای پدر.
کمبوجیه ندایی بر آورد و گفت: کدام پسر من؟
کورش گفت:من پسر ارشد تو هستم همانم که به حکم آستیاژ باید کشته شوم ولی هارپاگوس از کشتن من خودداری کرد.سپس به اختصار شرح دوره طفولیت تا جدا شدن از قشون آستیاژ را برای پدرش تعریف کرد.
هارپاگوس پسری به نام کدان داشت که هم سن کورش بود. آستیاژ طبق رسوم پادشاهان ماد که در اول هر ماه میهمانی ترتیب میدادند, میهمانی ترتیب داد و هارپاگوس را نیز دعوت کرد و به هارپاگوس غذایی خوراند که از گوشت کدان طبخ شده بود.
کورش به حمایت از پدرش پرداخت. درهمان سال مردم از ظلم آستیاژ عاصی شدند و به کورش و پدرش ملحق شدند.عاقبت کورش (کمبوجیه در هنگام جنگ کشته شد) در بهار سال ??? قبل از میلاد آستیاژ را به کلی شکست داد و وارد شهر هگماتانه شد.
و با فتح هگماتانه حاکم پارس و ماد شد.
****************************************
کوروش دوم(???-??? پیش از میلاد)، معروف به کوروش بزرگ نخستین شاه و بنیانگذار دودمان شاهنشاهی هخامنشی است. شاه پارسی، بهخاطر بخشندگی، بنیان گذاشتن حقوق بشر، پایهگذاری نخستین امپراتوری چند ملیتی و بزرگ جهان، آزاد کردن بردهها و بندیان، احترام ب
کوروش دوم(???-??? پیش از میلاد)، معروف به کوروش بزرگ نخستین شاه و بنیانگذار دودمان شاهنشاهی هخامنشی است. شاه پارسی، بهخاطر بخشندگی، بنیان گذاشتن حقوق بشر، پایهگذاری نخستین امپراتوری چند ملیتی و بزرگ جهان، آزاد کردن بردهها و بندیان، احترام به دینها و کیشهای گوناگون، گسترش تمدن و غیره شناخته شدهاست.
ایرانیان کوروش را پدر*[1] و یونانیان، که وی سرزمینهای ایشان را تسخیر کرده بود، او را سرور و قانونگذار مینامیدند. یهودیان این پادشاه را به منزله مسحشده توسط پروردگار بشمار میآوردند، ضمن آنکه بابلیان او را مورد تأیید مردوک میدانستند.
ه دینها و کیشهای گوناگون، گسترش تمدن و غیره شناخته شدهاست.
ایرانیان کوروش را پدر*[1] و یونانیان، که وی سرزمینهای ایشان را تسخیر کرده بود، او را سرور و قانونگذار مینامیدند. یهودیان این پادشاه را به منزله مسحشده توسط پروردگار بشمار میآوردند، ضمن آنکه بابلیان او را مورد تأیید مردوک میدانستند.
مجلس بارعام داریوش اول
تندیس 14متری کورش در پارک المپیک سیدنی
آرامگاه کوروش بزرگ در پاسارگاد
**********************************************
مشهورترین بخشِ منشور کورش هخامنشی
منم کـورش، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه توانمند، شاه بابِـل، شاه سومر و اَکَد، شاه چهار گوشه جهان. پسر کمبوجیه، شاه بزرگ … نوه کورش، شاه بزرگ … نبیره چیشپیش، شاه بزرگ …
آنگاه که بدون جنگ و پیکار وارد بابل شدم، همه مردم گامهای مرا با شادمانی پذیرفتند. در بارگاه پادشاهان بابِـل بر تخت شهریاری نشستم. مردوک خدای بزرگ دلهای پاک مردم بابـل را متوجه من کرد … زیرا من او را ارجمند و گرامی داشتم.
ارتش بزرگ من به صلح و آرامی وارد بابل شد. نگذاشتم رنج و آزاری به مردم این شهر و این سرزمین وارد آید. وضع داخلی بابل و جایگاههای مقدسش قلب مرا تکان داد … من برای صلح کوشیدم.
من بردهداری را برانداختم، به بدبختی آنان پایان بخشیدم. فرمان دادم که همه مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند و آنان را نیازارند. فرمان دادم که هیچکس اهالی شهر را از هستی ساقط نکند.
مَـردوک خدای بزرگ از کردار من خشنود شد … او برکت و مهربانیاش را ارزانی داشت. ما همگی شادمانه و در صلح و آشتی مقام بلندش را ستودیم …
من همه شهرهایی را که ویران شده بود از نو ساختم. فرمان دادم تمام نیایشگاههایی که بسته شده بودند را بگشایند. همه خدایان این نیایشگاهها را به جاهای خود بازگرداندم.
همه مردمانی که پراکنده و آواره شده بودند را به جایگاههای خود برگرداندم و خانههای ویران آنان را آباد کردم. همه مردم را به همبستگی فرا خواندم. همچنین پیکره خدایان سومر و اَکَـد را که نَـبونید بدون واهمه از خدای بزرگ به بابل آورده بود، به خشنودی مَردوک خدای بزرگ و به شادی و خرمی به نیایشگاههای خودشان بازگرداندم. بشود که دلها شاد گردد.
بشود، خدایانی که آنان را به جایگاههای مقدس نخستینشان بازگرداندم، هر روز در پیشگاه خدای بزرگ برایم زندگانیِ بلند خواستار باشند. بشود که سخنان پر برکت و نیکخواهانه برایم بیابند. بشود که آنان به خدای من مَردوک بگویند: ‘‘ به کورش شاه، پادشاهی که ترا گرامی میدارد و پسرش کمبوجیه، جایگاهی در سرای سپند ارزانی دار.’’
من برای همه مردم جامعهای آرام فراهم ساختم و صلح و آرامش را به تمامی مردم اعطا کردم.
**********************************
عکسهایی از داخل قبر کورش کبیر
///////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////
تابلوی عجیب از کورش کبیر در موزه لوور پاریس و بوستون امریکا
خوش آمدید! فال حافظ |
فال گرفتن از دیوان حافظ حال و شرایط خاصی دارد که معمولاً هنگامی که افراد دور یکدیگر جمع شده اند به گرفتن فال می پردازند. در موارد دیگر انسان باید شرایط روانی خاصی که مقتضای حال باشد داشته باشد. فال خوانی کار هر کسی نیست. در اغلب موارد فردی که ریش سفید مجلس و مورد احترام دیگران است و از صدایی دلنشین و سواد کافی برخوردار می باشد، برای فال گرفتن و فال خوانی انتخاب می شود. شیوه ی انتخاب غزل و فال خوانی نیز دارای آداب و شرایطی است. گرفتن بیش از سه فال برای یک نفر نشانه ی بی احترامی به حافظ قلمداد می شود. در این سایت برای مشاهده فال خود، ابتدا نیت کرده سپس بر روی دکمه ی نمایش فال کلیک نمایید. غزل، تعبیر و امکاناتی دیگر در اختیار شما قرار خواهد گرفت.(در آینده ای نزدیک، به کمک یکی از اساتید، تعبیر دوم انحصاری مخصوص سایت، به تعابیر افزوده خواهد شد.) نیت کننده معمولاً در هنگام تفأل از دیوان حافظ، او را به عزیزترین کسانش یعنی به خداوند و معشوقه اش (شاخ نبات) قسم می دهد. این قسم معمولاً به این شکل ادا می شود: ای حافظ شیرازی! تو محرم هر رازی! تو را به خدا و به شاخ نباتت قسم می دهم که هر چه صلاح و مصلحت می بینی برایم آشکار و آرزوی مرا براورده سازی. ضمن اینکه شاید بهتر باشد برای شادی روح حافظ، صلوات یا فاتحه ای نثار نماییم! تشخیص و پذیرفتن خوب و بد از محتوای غزل، بستگی به وضعیت روحی، عاطفی و باور صاحب فال دارد. در هر صورت در هر غزل حافظ بیتی وجود دارد که صاحب فال آن را مناسب آرزو و نیت خود می یابد و همان را به عنوان وصف الحال و جواب حافظ می پذیرد و به آرامش خاطر دست می یابد. |
تنهایی و غم
عاشقی
عشق
از دریا پرسیدن عشق چیست گفت:خشکیدن...
از گل پرسیدن عشق چیست گفت:پرپرشدن
...از زمین پرسیدن عشق چیست گفت:لرزیدن
...از آسمون پرسیدن عشق چیست گفت:باریدن
...از انسان پرسیدن عشق چیست ناگهان ندایی از درونش گفت:یک عمر جدایی
...***
هیچ کس اشکی برای ما نریخت ... هر که با ما بود از ما می گریخت چند روزی ست حالم دیدنیست ... حال من از این و آن پرسیدنیست گاه بر روی زمین زل می زنم ... گاه بر حافظ تفاءل می زنم حافظ دیوانه فالم را گرفت ... یک غزل آمد که حالم را گرفت: ما زیاران چشم یاری داشتیم ... خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
اخر خط...
گفتی که نمی آیی
گفتی که نمی خواهی
گفتی که با وفایی
گفتی که چو یک شاهی
گفتی که گل مایی
گفتی که تو همایی
گفتی که تا تو باشی دیگر هیچی نخواهی
گفتی که این زندگی بهر همگان خواهی
نگفتی که کجایی
نگفتی تو چه شاهی
نگفتی چه نیایی
نگفتی از جدایی
نگفتی بی وفایی
نگفتی ...
نگفتی ...
نه نگفتی...
***
..............
دل من
دلم برای نگاهش دوباره لک زده است
وبی خیال که عمری به من کلک زده است
قمارعشق و این همه شکست تکراری
دوباره بی بی دل را حریف تک زده است
عجیب علت جیغ مرا نمی فهمند
خودش به زخم سکوت لبم نمک زده است
ولم کنید که دیگر نمی توان خفه کرد
کسی که حرف دلش را به قاصدک زده است
یکی دوبار صدا زد عبورکن شاعر
شعور در پس این کله ها کپک زده است
***