تنهایی و غم
عاشقی
عشق
از دریا پرسیدن عشق چیست گفت:خشکیدن...
از گل پرسیدن عشق چیست گفت:پرپرشدن
...از زمین پرسیدن عشق چیست گفت:لرزیدن
...از آسمون پرسیدن عشق چیست گفت:باریدن
...از انسان پرسیدن عشق چیست ناگهان ندایی از درونش گفت:یک عمر جدایی
...***
هیچ کس اشکی برای ما نریخت ... هر که با ما بود از ما می گریخت چند روزی ست حالم دیدنیست ... حال من از این و آن پرسیدنیست گاه بر روی زمین زل می زنم ... گاه بر حافظ تفاءل می زنم حافظ دیوانه فالم را گرفت ... یک غزل آمد که حالم را گرفت: ما زیاران چشم یاری داشتیم ... خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
اخر خط...
گفتی که نمی آیی
گفتی که نمی خواهی
گفتی که با وفایی
گفتی که چو یک شاهی
گفتی که گل مایی
گفتی که تو همایی
گفتی که تا تو باشی دیگر هیچی نخواهی
گفتی که این زندگی بهر همگان خواهی
نگفتی که کجایی
نگفتی تو چه شاهی
نگفتی چه نیایی
نگفتی از جدایی
نگفتی بی وفایی
نگفتی ...
نگفتی ...
نه نگفتی...
***
..............
دل من
دلم برای نگاهش دوباره لک زده است
وبی خیال که عمری به من کلک زده است
قمارعشق و این همه شکست تکراری
دوباره بی بی دل را حریف تک زده است
عجیب علت جیغ مرا نمی فهمند
خودش به زخم سکوت لبم نمک زده است
ولم کنید که دیگر نمی توان خفه کرد
کسی که حرف دلش را به قاصدک زده است
یکی دوبار صدا زد عبورکن شاعر
شعور در پس این کله ها کپک زده است
***